از شکوفه شاهدان باغ معجز بسته‌اند

شاعر : عبيد زاکاني

نوعروسان چمن را زر و زيور بسته‌انداز شکوفه شاهدان باغ معجز بسته‌اند
نقشهاي تازه از ياقوت و از زر بسته‌اندنقشبندان طبيعت گوئيا بر شاخ گل
در چمنها راه بر خورشيد خاور بسته‌اندبسکه در بستان رياحين سايبان گسترده‌اند
بر سر بازارهايش دستها بر بسته‌اندلاف ضحاکي زند گل لاجرم از عدل شاه
حرز مدح شاه بر اطراف شهپر بسته‌اندطايران گلشن قدس از براي افتخار
آب حيوان خورده و ملک سکندر يافتهگل نگر بر تخت بستان بر سر افسر بافته
بلبل شوريده را گل دلنوازي ميکندباز در بستان صنوبر سرفرازي ميکند
همچو مستان چشم نرگس ترکتازي ميکندلاله‌ي سيراب دارد جام ليکن هر زمان
رختها چون صوفيان هردم نمازي ميکندابر سقا رنگ بستان و چمن را بين که باز
با عروسان رياحين دست يازي ميکندميجهد باد صبا هر صبحدم بر بوستان
نيست عيبي اين حمايت از درازي ميکندسرو اگر با قد يارم لاف ياري ميزند
از براي بزم سلطان کارسازي ميکندنقشبند باغ انواع رياحين هر زمان
آفتاب هفت کشور سايه‌ي پروردگارشيخ ابواسحق شاه تاج بخش کامکار
آسمانت چون زمين در تحت فرمان آمدهاي جهانرا وارث ملک سليمان آمده
هرچه دشوار قضا پيش تو آسان آمدههرچه مقدور قدر بد قدرتت قادر شده
گوهر از کان پيش دستت داد خواهان آمدهدر ز دريا بر در جود تو زنهاري شده
خاطرش چون طره‌ي خوبان پريشان آمدههرکه خاري از خلافت در دلش ره يافته
دشمن جاه ترا بر جوشن جان آمدههر خدنگي کز کمينگاه قضا بگشاد چرخ
جان سپاري حاصل اوقات هجران آمدهحاسدت را در بت اندوه و سرسام بلا
ملک و ملت را چو تو پشت و پناهي برنخاستمثل تو در هيچ قرني پادشاهي برنخاست
وي همان همتت را اوج کيوان آشياناي سرير سلطنت را تيغ و کلکت قهرمان
هم حريم بارگاهت ملک را دارالامانهم جناب عاليت اقبال را دارالسلام
کان جوهر در صميم دل صدف در در دهانروز و شب بهر نثار افشان بزمت پرورد
دايما ماهي زره پوشد کشف برکستوانوز نهيب قهرت اندر قعر درياي محيط
زهره‌ي خورشيد تابان آب گردد در زمانبرق تيغت عکس اگر بر چرخ چارم افکند
از زبان انوري آن در سخت صاحب زمانخوانده‌ام بيتي که اينجا عرض کردن لازمست
« هرچه جسته جز نظير از فضل يزدان يافته »« اي ز يزدان تا ابد ملک سليمان يافته »
گوي گردون در خم چوگان فرمان تو بادتا بود دور فلک پيوسته دوران تو باد
جرم خور پروانه‌ي شمع شبستان تو باددر شبستان جلالت چونکه افروزند شمع
خوشه‌چين خرمن انعام و احسان تو بادکهنه پير چرخ آنکش مايه جز يک خوشه نيست
تا قيامت همچنان در عهد و پيمان تو باددر ازل با حضرتت اقبال پيمان بسته است
بر زمين يکسر نصيب خصم نادان تو بادهر بلاي ناگهان کز آسمان نازل شود
همچو من دائم دعاگوي و ثناخوان تو بادروح قدسي آنکه خوانندش خلايق جبرئيل
خان و مان دشمنت پيوسته ويران باد و هستامر و نهيت را فلک محکوم فرمان باد و هست